خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی
نتیجه اخلاقی این داستان: مهم نیست که به چه زبانی حرف بزنید و یا به کجا بروید پشت سر هر مردی یک زن باهوش قرار دارد
من یک سنت پیدا کردم
پسر کوچکی، در هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشم های باز سرش را پایین بگیرد (به دنبال گنج!).
او در مدت زندگیش، 296 سکه 1 سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت. در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمانها در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
اصل قضیه رو فراموش نکن
خانمی طوطی ای خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: "این پرنده صحبت نمی کند". صاحب مغازه پرسید: "آیا در قفس طوطی آینه ای هست؟طوطیها عاشق آینه هستند، آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت و گفت: "طوطی هنوز صحبت نمی کند". صاحب مغازه پرسید: "نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطیها عاشق نردبان هستند". آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: "آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خوب مشکل همین است. به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد". آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت. وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملاً تغییر کرده بود. او گفت: "طوطی مرد".
صاحب مغازه شوکه شد و گفت: "واقعا متاسفم، آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟" آن خانم پاسخ داد: "چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه، غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟"
میان خواب و بیداری
در شهری مادر و دختری بودند که عادت داشتند در خواب راه بروند! در یکی از شبهای تابستان آرام و زیبا، مادر و دختر طبق عادت همیشگی شان در خواب راه رفتند و در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند.
مادر به دخترش گفت: "هلاک شود آن دشمن بدخوی من! تو جوانی مرا تباه کردی تا زندگی خود را بر ویرانه های زندگانی ام آباد کنی. ای کاش می توانستم تو را به قتل برسانم!". دختر پاسخش داد و گفت: "ای زن نفرین شده و پست و خودخواه! ای کسی که سد راه آزادی من شده ای! ای کسی که دوست می دارد زندگی ام را انعکاس زندگی فرسوده ی خود کند! آیا شایسته ی هلاک نیستی؟".
در همین اثنا بود که خروس بانگ زد و هر دو در حالی که در باغ راه می رفتند از خواب بیدار شدند. لذا مادر با مهربانی گفت: "این تو هستی ای کبوتر من!". دخترش با صدای شیرین پاسخ داد و گفت: "آری! من هستم ای مادر مهربانم!"
هرکسی یه جوری فکر میکنه
در شهری روزی سگی از کنار گربه ها گذشت. اما چون به آنها نزدیک شد دریافت که به او هیچ توجهی نمی کنند، لذا از کارشان شگفت زده شد و ایستاد. در این اثنا گربه ای تنومند که آثار هیبت و بزرگی بر چهره اش بود به دوستانش نگاه کرد وگفت: گربه ها! همواره دعا کنید، زیرا اگر دعای خود را با شدت بسیار تکرار نمائید، درخواستتان استجابت می شود و از آسمان موش می بارد!
سگ با شنیدن این پند در دل خود خندید و در حالی که از آنان روی گردان می شد با خود چنین گفت: در درک آنچه در کتابها هست، کودن تر از این گربه ها نیست. مگر درکتابها نخوانده اند که آنچه با راز و نیاز و دعا از آسمان فرود می آید، استخوان است و نه موش؟!
سایه ی روباه
در جنگلی هنگام طلوع خورشید، روباهی از لانه اش بیرون آمد و با حالتی سرآسیمه به سایه اش نگاه کرد و گفت: امروز شتری خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. آنگاه دوباره به سایه اش نگریست و گفت: آری! یک موش برای من کافی است!
دو قفس
در باغ پدرم دو قفس بود. در درون یکی از آنها شیری بود که غلامان آن را از بیابانهای نینوا آورده بودند و در درون دیگری پرنده ای که هرگز از نغمه سرایی خسته نمی شد. پرنده هر روز در هنگام سحر شیر را صدا می زد و به او می گفت: "صبح بخیر برادر زندانی
چشم
روزی چشم به دیگر یارانش گفت: کوهی پوشیده از ابر در پشت این دره ها می بینم. به راستی که چه کوه زیبایی است.
گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟ من صدای او را نمی شنوم.
دست گفت: من بیهوده می کوشم تا او را لمس کنم اما هیچ کوهی را نمی یابم.
بینی گفت: من وجود او را درک نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم. پس وجود آن غیرممکن است!
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید، درحالی که حواس دیگر دربارۀ چنین خیالبافی هایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است!
یه روز یه خانومه که ماشینش قدیمی و خراب شده بوده تصمیم میگیره که به شوهرش یه جوری غیر مستقیم بگه که یه ماشین نو میخواد. حالا حدس بزنین شوهرش برا تولد خانومه چی میخره؟
به شوهرش میگه عزیزم روز تولدم نزدیکه. لطفا برام یه چیزی بخر که صفر تا صد رو تو 4 ثانیه بره و رنگش هم آبی باشه.
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اوو!! معذرت میخوام من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم
ما خیلی مؤدب بودیم ،
اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم
برو به کف آشپزخانه نگاه کن.
آرام ایستاده بود که سورپرا یزت بکنه
هرگز اشک هایی که چشم های کوچیک شو پر کرده بود ندیدی
در این لحظه احساس حقارت کردم
اشک هایم سرازیرشدند.
بیدار شو کوچولو ،
گفتم دخترم گفت :اشکالی نداره من هم دوستت دارم دخترم
گفت : اونا رو کنار درخت پیدا کرد م ------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---- آیا می دانید که
اما خانواده ای که به جا می گذارید
و به این فکر کنید که
چه سرمایه گذاری
|
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
ادامه مطلب ...
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است
توی کشوری پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود. یه
روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند، ولی رو نگین انگشتر چیزی
ننوشته بود و خیلی ساده بود. شاه پرسید: این چرا اینقدر ساده است و چرا
چیزی روی آن نوشته نشده است؟ فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این
را آوردهام تا شما هر آن چه که میخواهید روی آن بنویسید. شاه
به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جملهای به او
پند میدهد؟ همه وزیران را صدا زد و گفت: وزیران من، هر جمله و هر حرف با
ارزشی که بلد هستید بگویید. وزیران
هم هر آنچه بلد بودند گفتند؛ ولی شاه از هیچ کدام خوشش نیامد. دستور داد
که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاوند. وزیران
هم رفتند و آوردند. شاه جلسهای گذاشت و به همه گفت که "هر کسی بتواند
بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت". هر کسی به چیزی گفت. باز هم
شاه خوشش نیامد تا این که یه پیر مردی به دربار آمد و گفت: با شاه کار
دارم. گفتند تو با شاه چه کاری داری؟ پیر مرد گفت: برایش جملهای آوردهام. همه
خندیدند و گفتند: تو و جملهای؟ پیر مرد تو داری میمیری، تو را چه به
جمله؟ خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار
شود. شاه گفت: تو چه جملهای آوردهای؟ پیر مرد گفت: جمله من اینست: "هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست". شاه
به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد.
پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی که هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست؟ شاه خشمگین شد و گفت: چه گفتی؟ تو سر من کلاه گذاشتی. پیر
مرد گفت: نه پسرم به نفع تو هم شد، چون تو بهترین جمله جهان را یافتی. پس
از این حرف پیر مرد رفت. شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد
و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند. از
آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد، میگفت هر اتفاقی که برای
ما میافتد به نفع ماست تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه و
آن را میگفتند که "هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست" تا اینکه
یه روز پادشاه در حال پوست کندن سیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا
از انگشتان شاه را برید و قطع کرد. شاه
ناراحت شد و دردمند. وزیرش به او گفت: هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست.
شاه عصبانی شد و گفت: انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده؟ به
زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او
را در نیاورند. چند
روزی گذشت. یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد. تنهای تنها بود.
ناگهان قبیلهای به او حمله کردند و او را گرفتند و میخواستند او را
بخورند. شاه را بستند و لباس از تن او در آوردند. این قبیله یک سنتی
داشتند که باید فردی که خورده میشود، تمام بدنش سالم باشد؛ ولی پادشاه دو
تا انگشت نداشت... پس او را ول کردند تا برود. شاه
به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند. وزیر آمد نزد
شاه و گفت: با من چه کار داری؟ شاه به وزیر خندید و گفت: این جملهای که
گفتی "هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست" درست بود من نجات پیدا کردم، ولی
این به نفع من شد. ولی تو در زندان شدی! این چه نفعی است؟ شاه این را گفت
و او را مسخره کرد. وزیر
گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد... شاه گفت: چطور؟ وزیر گفت: شما هر کجا که
میرفتید، من را هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم. اگر میبودم آنها
مرا میخوردند؛ پس به نفع من هم بوده است. وزیر این را گفت و رفت. "هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست" اگر این جمله را قبول داشته باشید و آن را باور کنید، میفهمید که چه میگویم. من به این جمله ایمان صد در صد دارم.