در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
ادامه مطلب ...
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است
آیا مایلید به افکار کسی که در کنار دستتان نشسته است پی ببرید؟
اگر
با افراد زیادی مواجه شده باشیم میتوانیم بسیاری از آنها را حتی از نـوع
صـحـبـتکـردنـشـان بـشـنـاسـیـم. امـا ایـن شنـاخـت در مـواجهـه حضـوری
بـا دانستن بــســیــــاری از حــــالاتثــابــت شــده در عـلــم
روانشناسی، بهترین فرهنگ نامه آدمشناسی را برایمان میگشاید. با شناخت
بیشتر افراد، ارتبـاطمـان جهـت دار میشود و در مدت کوتاهی خواهیم توانست
به هدف مورد نظر از این آشنایی و ملاقات نزدیک شویم.
ایجاد رابطه صحیح باعث رشد عزت نفس در انسان و تقویت ارتباط
ما با خودمان و اطرافیان میشود. هر چه بهتر و کاملتر با خود و دیگران
ارتباط برقرار کنیم، احساس موفقیت از ایجاد یک ارتباط صحیح و دوستانه،
ما را زودتر به هدفهایمان میرساند.
فرد
خوددار: اگر شخصی دستهایش را پشت کمر قفل کند، نشان میدهد که خود را به
شدت کنترل کرده است.در این حالت او سعی دارد خشم یا احساس ناامیدی را از
خود دور کند.
حالت تدافعی: اگر انگشتان دستها بهبازو گره
خورده باشد نشان دهنده حالت تدافعی در برابر حملهای غیر منتظره و ناگهانی
یا بیمیلی برای تغییر چهره شخص است.اگر انگشتها مشت شده باشند، حالت
بی میلی، شدیدتر است.
متفکر: گره کردن دستها به دستههای صندلی، نشان میدهد که شخص سعی دارد احساس خود را مهار کند. اما قفل کردن قوزک پاها به یکدیگر حالت تدافعی است. این حالت بیشتر در مسافران مضطرب هواپیمای هنگام پرواز و فرود آن دیده میشود.
دقت: وقتی شخصی انگشت سبابه را روی صورت و بقیه انگشتانش را به صورت گره کرده در پایین صورتش قرار میدهد یعنی با دقت است.این حالت نشان میدهد که وی بادقت زیاد به صحبتهای شما گوش میدهد و یک یک کلمات شما را میسنجد و در چهره او حالتی انتقادی به چشم میخورد.
بدگمان: انگشتهای گره شده زیر چانه و نگاه خیره، نشان دهنده حالت تردید و دودلی اسـت. او بـه صـحـبـتهای شما و صحت گفتههایتان تردید میکند. در این حالت ممکن است آرنج او روی میز قرار گرفته باشد.
بیگناه: دستهایی که روی سینه قرار گرفته باشد، بهترین نمونه برای نشان دادن حالت بیگناهی و درستکاری است. این حالت، اثر باقیمانده از شکل سوگند خوردن است کهدست را روی قلب قرار میدهند.
مطمئن: این حالت دستها در مردها نشان میدهد به آنچه که میگویند اعتقاد و اعتماد کامل دارند و در خانمها کمتر دیده میشود. هنگامی که دست خود را به کمر میزنند نشان میدهند که به آنچه میگویند اطمینان دارند.
مـرمـوز: دسـتهـای به هم مشت شده زیرچانه، نشان میدهد که شخص نظریاتش را پنهان میکند و به شما اجازه میدهد به صحبت خود ادامه دهید، تنها هنگامی که حرفهایتان پایان یافت به شما و نظریات شما حمله خواهد کرد.
ظاهرساز: او آرام به نظر میرسد اما این آرامش پیش از توفان است.این حالتی است که بیشتر روِسا به خود میگیرند تا خود را به گونهای به زیردستان نزدیک کنند و در عین حال جاذبه آنها نیز کم نشود. توی کشوری پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود. یه
روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند، ولی رو نگین انگشتر چیزی
ننوشته بود و خیلی ساده بود. شاه پرسید: این چرا اینقدر ساده است و چرا
چیزی روی آن نوشته نشده است؟ فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این
را آوردهام تا شما هر آن چه که میخواهید روی آن بنویسید. شاه
به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جملهای به او
پند میدهد؟ همه وزیران را صدا زد و گفت: وزیران من، هر جمله و هر حرف با
ارزشی که بلد هستید بگویید. وزیران
هم هر آنچه بلد بودند گفتند؛ ولی شاه از هیچ کدام خوشش نیامد. دستور داد
که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاوند. وزیران
هم رفتند و آوردند. شاه جلسهای گذاشت و به همه گفت که "هر کسی بتواند
بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت". هر کسی به چیزی گفت. باز هم
شاه خوشش نیامد تا این که یه پیر مردی به دربار آمد و گفت: با شاه کار
دارم. گفتند تو با شاه چه کاری داری؟ پیر مرد گفت: برایش جملهای آوردهام. همه
خندیدند و گفتند: تو و جملهای؟ پیر مرد تو داری میمیری، تو را چه به
جمله؟ خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار
شود. شاه گفت: تو چه جملهای آوردهای؟ پیر مرد گفت: جمله من اینست: "هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست". شاه
به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد.
پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی که هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست؟ شاه خشمگین شد و گفت: چه گفتی؟ تو سر من کلاه گذاشتی. پیر
مرد گفت: نه پسرم به نفع تو هم شد، چون تو بهترین جمله جهان را یافتی. پس
از این حرف پیر مرد رفت. شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد
و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند. از
آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد، میگفت هر اتفاقی که برای
ما میافتد به نفع ماست تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه و
آن را میگفتند که "هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست" تا اینکه
یه روز پادشاه در حال پوست کندن سیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا
از انگشتان شاه را برید و قطع کرد. شاه
ناراحت شد و دردمند. وزیرش به او گفت: هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست.
شاه عصبانی شد و گفت: انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده؟ به
زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او
را در نیاورند. چند
روزی گذشت. یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد. تنهای تنها بود.
ناگهان قبیلهای به او حمله کردند و او را گرفتند و میخواستند او را
بخورند. شاه را بستند و لباس از تن او در آوردند. این قبیله یک سنتی
داشتند که باید فردی که خورده میشود، تمام بدنش سالم باشد؛ ولی پادشاه دو
تا انگشت نداشت... پس او را ول کردند تا برود. شاه
به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند. وزیر آمد نزد
شاه و گفت: با من چه کار داری؟ شاه به وزیر خندید و گفت: این جملهای که
گفتی "هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست" درست بود من نجات پیدا کردم، ولی
این به نفع من شد. ولی تو در زندان شدی! این چه نفعی است؟ شاه این را گفت
و او را مسخره کرد. وزیر
گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد... شاه گفت: چطور؟ وزیر گفت: شما هر کجا که
میرفتید، من را هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم. اگر میبودم آنها
مرا میخوردند؛ پس به نفع من هم بوده است. وزیر این را گفت و رفت. "هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست" اگر این جمله را قبول داشته باشید و آن را باور کنید، میفهمید که چه میگویم. من به این جمله ایمان صد در صد دارم.