شیوانا
از راهی می گذشت. مردی بی مو و تاس در بین راه به او پیوست. کمی که راه
رفتند به عده ای کودک رسیدند که مشغول بازی بودند یکی از کودکان چشمش به
سرتاس همسفر شیوانا افتاد و با صدای بلند به بقیه بچه ها گفت:" ببینید! سر
این مرد مثل کدوی تنبل صاف و بی مو است!!" بقیه بچه ها با شنیدن این جمله
به مرد خیره شدند و یک صدا زدند زیر خنده! مرد کچل تبسمی کرد و خطاب به
شیوانا گفت:"کودک هستند و نباید به حرفشان اهمیت داد!" و سپس بی اعتنا به
بچه ها به صحبت با شیوانا ادامه داد.
چند
ساعتی که راه پیمودند به ورودی شهر رسیدند و نگهبانان دروازه با بی حرمتی
جلوی آنها را گرفتند و شروع به گشتن وسایلشان کردند. در این بین یکی از
نگهبانان با بی احترامی خطاب به همسفر شیوانا گفت:" آهای کچل بدترکیب! بیا
و بقچه ات را باز کن تا ببینم داخل آن چه داری!"
خشم
چهره مرد کچل را فرا گرفت و بی اختیار به سمت نگهبان رفت تا با او گلاویز
شود. شیوانا به سرعت خود را جلوی مرد کچل انداخت و چیزی در گوشش گفت.
ناگهان مرد کچل آرام شد و با خونسردی بقچه اش را مقابل نگهبان گذاشت تا
وارسی کند.
نگهبان
که متوجه واکنش مرد کچل و آرامش سریع او شده بود. بعد از وارسی دقیق بقچه
های آندو و نیافتن چیز مشکوکی آنها را مرخص کرد و موقع خداحافظی با پوزخند گفت:" راستی چه شد جناب کچل! یکهو داغ کردی و بعد به یکباره با کلام دوستت آرام شدی! مگر دوستت چه گف!؟"
مرد
کچل نگاهی به شیوانا کرد و با تبسم پاسخ داد:" چیزی نگفت که به کارشما
بیاید!موضوعی است شخصی بین من و او . دوستم فقط به من گفت که انگار کنم که
این بار هم "کودکی بود!""