قطره

این چرخ فلک عمر مرا داد به باد ممنون توام که کرده ای از من یاد رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش آیم چو به وبلاگ پاسخت خواهم داد

قطره

این چرخ فلک عمر مرا داد به باد ممنون توام که کرده ای از من یاد رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش آیم چو به وبلاگ پاسخت خواهم داد

باز هم کودکی بود!





شیوانا از راهی می گذشت. مردی بی مو و تاس در بین راه به او پیوست. کمی که راه رفتند به عده ای کودک رسیدند که مشغول بازی بودند یکی از کودکان چشمش به سرتاس همسفر شیوانا افتاد و با صدای بلند به بقیه بچه ها گفت:" ببینید! سر این مرد مثل کدوی تنبل صاف و بی مو است!!" بقیه بچه ها با شنیدن این جمله به مرد خیره شدند و یک صدا زدند زیر خنده! مرد کچل تبسمی کرد و خطاب به شیوانا گفت:"کودک هستند و نباید به حرفشان اهمیت داد!" و سپس بی اعتنا به بچه ها به صحبت با شیوانا ادامه داد.

چند ساعتی که راه پیمودند به ورودی شهر رسیدند و نگهبانان دروازه با بی حرمتی جلوی آنها را گرفتند و شروع به گشتن وسایلشان کردند. در این بین یکی از نگهبانان با بی احترامی خطاب به همسفر شیوانا گفت:" آهای کچل بدترکیب! بیا و بقچه ات را باز کن تا ببینم داخل آن چه داری!"

خشم چهره مرد کچل را فرا گرفت و بی اختیار به سمت نگهبان رفت تا با او گلاویز شود. شیوانا به سرعت خود را جلوی مرد کچل انداخت و چیزی در گوشش گفت. ناگهان مرد کچل آرام شد و با خونسردی بقچه اش را مقابل نگهبان گذاشت تا وارسی کند.

نگهبان که متوجه واکنش مرد کچل و آرامش سریع او شده بود. بعد از وارسی دقیق بقچه های آندو و نیافتن چیز مشکوکی آنها را مرخص کرد و موقع خداحافظی  با پوزخند گفت:" راستی چه شد جناب کچل! یکهو داغ کردی و بعد به یکباره با کلام دوستت آرام شدی! مگر دوستت چه گف!؟"

مرد کچل نگاهی به شیوانا کرد و با تبسم پاسخ داد:" چیزی نگفت که به کارشما بیاید!موضوعی است شخصی بین من و او . دوستم فقط به من گفت که انگار کنم که این بار هم "کودکی بود!""

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد