در همان کوچه پسکوچه های زندگیم که از یک روز بهاری در چهاردهم اردیبهشت آغاز شد تا امروز که دارم مینویسم و با آن نه چندان تجربه های تلخ و شیرین، با آسمان قرار گذاشتم تا عشق را در آن پیدا کنم... در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است، دل من که به اندازه یک عشق است، به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد؛ به زوال زیبای گل ها در گلدان، به نهالی که تو در باغچه خانه ی ما کاشته ای! و به آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره می خوانند...آه...سهم من اینست!، سهم من اینست! سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد